امام زمان «عج»( بهشت اهل بیتیان)

امام زمان «عج»( بهشت اهل بیتیان)

مربوط به چهارده معصوم و آشنایی باگل سر سبدامام زمان(عج)و دوران انتظار تا جلو گیری شود از فتنه دشمنانی که خود را در لباس دوست جلوه می دهند داعش و وهابیت که تا دیروز امام زمان نمی شناختند شیعه می کشتند الان هم می کشند تا خود رابه جای یاران آن مصلح جلوه دهند
امام زمان «عج»( بهشت اهل بیتیان)

امام زمان «عج»( بهشت اهل بیتیان)

مربوط به چهارده معصوم و آشنایی باگل سر سبدامام زمان(عج)و دوران انتظار تا جلو گیری شود از فتنه دشمنانی که خود را در لباس دوست جلوه می دهند داعش و وهابیت که تا دیروز امام زمان نمی شناختند شیعه می کشتند الان هم می کشند تا خود رابه جای یاران آن مصلح جلوه دهند

اشعار مهدوی3


 


 


دارم تحمل می کنم درد جدایی را



 در ندبه ها سر می دهم مولا کجایی را



در گوشه ی زندان هجران...با خیال وصل



 هرشب تصور می کنم صبح رهایی را



دنیای رنگارنگ ما غیر از سیاهی نیست



من با تو معنا می کنم عصرطلایی را



مولا تو باقیمانده ی فیض خداوندی



درسینه ها تثبیت کن عشق خدایی را



 از پشت سنگرهای خاکی تا خدا بردی



جمله بلاجویان دشت کربلایی را



از راه می آیی و آوینی...بدون شک



روزی روایت می کند فتح نهایی را



دیگر ندارم تاب دوری بیش از این...برگرد



 با بیرق سرخ یل ام البنین برگرد 




اشعار مهدوی2


 


از خود فرار کردم و لا یُمکن‌الفِــــرار



امشب دوباره آمده‌ام بر سر قـــرار



رسوای خویش گشتم و غرق خجالتم



من آمدم - ولی تو به روی خودت نیار



من در میان راه زمین خورده‌ام بیا



از بس که بار آمده بر روی دوش، بار



آنقدر در حجاب خودم غوطه می‌خورم



حتی تو را ندیده‌ام این گوشه و کنار



امشب که گریه‌های تو باران گرفته است



از چشم خشکسال منم قطره‌ای ببار



اصلاً وکیل ما تو و ما هیچ کاره ایم



ما خویش را به دست تو کردیم وا گذار



در انتظـــار آمدنـــم ایستــــــاده‌ای



شاید به این امید که می آیمت به کار



امشب برای این که بیایی به پیش ما



انگشت روی روضه‌ی دلخواه خود گذار



امشب مرا به خانه‌ی مادر ببر که باز



آنجا نشسته چشم کبودش به انتظار



ما را ببــــر که گریه بریزیم پشت در



مانند بچه‌های عزادار و بی قــــرار




اشعار مهدوی -

 من که با گوشه ای از چشم تو خرسند شوم



نگهــــم کن که در این آینه پابنــــد شوم



بی تو درظلمت محض است دلم ای خورشید



با نگــــاه تو پر از نور خداونــــــد شوم



سبب رنجش تو بوده همه اعمالــــــم



کاش یک دفعه تو را باعث لبخند شوم



بـــابی انت وامی، ز خدا می خواهــــم



که فدایی تو با همسر و فرزند شـــــوم



گرچه سخت است ولی با نگه تو بگذار



آنچه در مدح غلامان تو گویند شـــــــوم



همه شب اشک فشان گفت «وفایی» ای دوست



کاش مانند همین حرف که گفتند شوم



"دل من پشت سرت کاسۀ آبی شد و ریخت



کی شود پیش قدم های تو اسپند شوم"